۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

خوبم..خیلی خوب و خیلی کم پیش می آید این همه دلیل یک جا داشته باشی برای خوب بودن...پنج شنبه عروسی یکی از سه کله پوک است فکر کردم همین کافی است برای حال خوبم که مامان زنگ زد و گفت آتنا دارد عروس می شود...حاضرم شرط ببندم یکی از بهترین خبرهای زندگیم بود که حسابی غافلگیرم کرد...واقعا این عروس شدنِ دخترها خیلی مهم است و خودشان نمی دانند... نمی دانند با پای خودشان دمپایی های راحتیه شوخی را از پا در می آورند و واردِ یک جایِ جدی با کفش های ده سانتی می شوند که هی باید پایشان بغلتد و دردشان بی آید تا عادت کنند بهشان...دختر عمه هم جواب آزمایشش را گذاشت توی دست هایم و گفت ببین چیه؟ و من خندیدم و گفتم که مثبت است و دختر عمه خوشحال رفت اتاق دیگر و من دست کشیدم روی شکمِِ تخت شده ام و برای اولین بار از این همه صاف بودنش حالم به هم خورد...یک دوست قدیمی هم دوباره در حال پررنگ شدن توی زندگیمان است...خلاصه خیلی دلیل ها هست برای حالِ خوبِ من و من نمی دانم این بغضِ لعنتی چرا یا بالا نمی آید و یا پایین نمی رود تا فقط کمی صدایم رسا شود تا بتوانم بگویم برای عمیق خوب بودنم به یک چیزِ دیگر هم نیاز دارم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

واقعن نمی توانم به خودکشیه آدم ها فکر نکنم،چه برسد به اینکه بی تفاوت باشم... واقعن هم نمی توانم فکر کنم که چرا باید ریچارد براتیگان خودکشی کند...نویسنده ای که با کتاب هایش زندگی می کنم مگر چه می خواسته از زندگی ! شاید اگر همان لحظه ای که خودکشی می کرد اگر می دانست دختری در دورترین نقطه ی دنیا نسبت به او و کتاب هایش چقدر حسادت می کند ، شاید و یا حتمن خودکشی نمی کرد... حالا هدایت را نمی دانم چون واقعن هیچوقت دوستش نداشتم اما براتیگان...
من فکر می کنم مثلا اگر همان وقتی که کسی در خانه اش را بسته و پرده ها را کشیده و دارد یک مشت قرص می خورد و یا یک تیغ روی مچ دستش گذاشته، یک حیوان وحشتناک مثلا یک گرگ با دندان های تیز در خانه را بشکند و وارد شود،حتمن آن آدم از خودش دفاع می کند...این را تقریبا مطمئنم.
به هر حال شنیدن اینکه آدمی خودش را کشته است آن آدم را یک جورهایی از چشمم می اندازد..نه به خاطر مزخرفاتی همچون اینکه قطعن آن آدم ضعیف بوده و از این دست چرندها...شاید به خاطر آن که من همیشه دلم خواسته بمانم و بفهمم آخرش که چه؟ شاید قرار باشد تا من هم اینجا هستم اتفاقاتی بی افتد که کسی تا به حال ندیده است... نمی دانم اما خودکشی انگار که وقتی خودکاری را هدیه می گیری صرفا به خاطر آنکه فکر می کنی بالاخره روزی خودکار نمی نویسد، جوهرش به نصفه که رسید خودکار را پرت کنی توی آشغالدانی . شاید هم مثال چرتی زده باشم ولی این دمِ دست ترین مثالی است که به ذهنم رسید...
خلاصه اگر به خودکشی فکر می کنید من زیاد از شما خوشم نمی آید حتی شما دوستِ عزیز...

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مطمئنم که مادرم با لباسِ گشاد و بد شکلِ بیمارستان و با شکمِ برآمده پشت شیشه ی بیمارستان نشسته و دارد به من فکر می کند.

به دختری با موهای خرماییِ روشن و کک مک هایِ ریزِ قهوه ای روی صورت با روحی نا آرام و پُرتلاطم،که گاهی لج بازی می کند برای مسائل بی خود و گاهی سکوت می کند برای تمام چیز هایی که به او تحمیل می شود.کمی بعد از تولد حرف می زند و کمی بعد راه می رود و بعد بزرگ می شود و بعدتر بلوغِ خسته کننده ای را تجربه می کند و بعد تر...
مادرم دستی روی شکم اش می کشد و فکر می کند چه خوب که بیست و یک سالگی ازدواج می کند و چه بد که در بیست و سه سالگی بچه ای سقط می کند.بعد من چرخی تویِ شکم اش می زنم و مادرم می فهمد که وقت اش است.
اما من به دنیا نمی آیم...یعنی هنوز به دنیا نیامدم...من فقط تصورات و تخیلات مادرم هستم در شهریور هزار و سیصد و شصت و هفت و در بیمارستان تهران در خیابان سنایی...شاید من هیچ وقت به دنیا نیامدم...


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

این می تواند یک داستان باشد...

یازده سال پیش تو فکر نمی کردی روزی من انقدر خموده ،روی تخت دو نفره ام ،چمباتمه بزنم و به تو فکر کنم در حالیکه دیگر هیچ حسی ترغیبم نمی کند برای انتقام...
نه اینکه فکر کنی از اول همین بود ...خیلی شب ها گفتم که چاره اش بابا است یا شوهرم...خیلی شب ها تا صبح توی خواب هایم از دست های بزرگ و هوس رانت فرار کردم...خیلی شب ها گفتم بگذار بزرگ بشم...خیلی شب ها گفتم خدا که دروغ نیست...
کارهایم از این دست کارها بود...
چه فایده داشت وقتی هیچ خبری از تو نداشتم که بدانم هنوز هم راحتی یا اینکه مثلا سرطان گرفتی یا یک بیماریه بدتر...
وقتی من زودتر از همه ی دوست هایم بزرگ شدم.... وقتی بلوغ زودتر از همیشه زیر پوستم تقلا می کرد... وقتی سایه ات حتی روی زندگی عاشقانه ام افتاد...وقتی از تمامِ کوچه پس کوچه های اصفهان بیزار شدم...وقتی اعتماد توی دهانم به زهری تلخ وکشنده بدل شد... وقتی رویاهای بچگی ام شد کابوس... وقتی برای انتقام گرفتن از تو از پدر و مادرم انتقام می گرفتم...وقتی دنیا را محاکمه می کردم برای نفرت از تو..... تو حتی عین خیالت هم نبود....می شنیدم که هیچ چیزت نیست...تنها مشکلت جدایی از زنت بود... اگر خدا ،خدایی می کرد تو باید شبیه یک تمساح دو سر می شدی یا شاید شبیه یک گراز.
تو نه فیس بوک می دانی چیست و نه وبلاگ ... من هم دیگر انگیزه ای ندارم برای انتقام...فقط یک جایی می شد روی دیوارت می نوشتم تا ابد از تو بیزارم...

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

باورت نمی شود این روزها چقدر چند گانه ام... گاهی کتابی در دست جمله ای می خوانم و هنوز به نقطه نرسیده سر کلمه ها را از گردن جدا می کنم...حوصله ام نمی کشد هر اراجیفی را بخوانم حتی اگر نویسنده اش همانی باشد که با نوشته هایش آدم شدم...
گاهی جمله ها نوک زبانم می ماسند انقدر که بین ذهن ام و کاغذ ،جا به جا می شوند.
گاهی توی سایت ها دنبال یک لباس درست و درمان می گردم برای عروسی کسی که از تمام آدم ها به من نزدیک تر بود و گاهی دلم می خواهد مثل روح  سرگردانی که  در عالم ارواح است تلفن را بردارم و شماره اش را بگیرم و بگویم راستی همه ی فکر هایت را کردی؟ ازدواج یک چیزی است که گاهی باید خودت را نیشگون بگیری و بگویی عیبی ندارد و یک روز جای نیشگون ها می شود یک زخم بزرگ...اما مگر زنده ها صدای ارواح را از دنیای دیگر می شنوند؟ یا اصلن مگر همه اش همین است...گاهی همان ازدواج خندیدن و عشق بازی هم دارد...
گاهی دلم می خواهد بی دلیل برای همه ی آدم ها هدیه بخرم و همه شان را توی خیابان ببوسم و گاهی دیدن شان هم حالم را بد می کند.
گاهی زنگ می زنم به طناز و می گویم به دوستت بگو این هفته میرم تا عکاسی یادم بدهد و یک روزی که می بینم به جای پول دوربین عکاسی می شود یک کتابخانه ی بزرگ خرید زنگ می زنم و می گویم : فکر که کردم دیدم خیلی هم کار جالبی نیست از هر چیز مجسم ،مجسمه ای ساخت.
باورت نمی شود این روزها چقدر عجیب و غریبم ... این تمامِ حالِ روز های من است... راستی تو با زندگی ات چه می کنی؟؟؟؟؟؟